پانیذپانیذ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

نی نی نازنازی

اتفاقات خوب..

امروز  بعد از تلاش های بسیار منو خاله مائده و مامان زهرا در شمال برای درآوردن گوشواره از گوش پانیذ و گذاشتن گوشواره طلا تو گوش پانیذی بلاخره من و دخترعمو سارا تونستیم در تهران و به تنهایی گوشواره خانم خوشگله رو بزاریم تو گوشش البته خوشگل خانم کلی  گریه کرد و چون هردفعه کلی گریه میکرد مامان زهرا هم دل نداشت مارو از اینکار پشیمون میکرد  ومیگفت نمیخواد گوشواره بزاری..بزار وقتی بزرگ شد من خودم دوباره میبرم گوششو سوراخ میکنم و گوشواره میزارم براش....ولی من دست از تلاش برنداشتم و امروز که دخترعموی پانیذی اومده بود تا با پانیذی بازی کنه منم از فرصت استفاده کردم و گوشواره خوشگل خانمو گذاشتم.... عشقم ببخشید که امروز اینقدر اذیت شدی.....
31 مرداد 1392

تلاش خاله مائده

عزیزدلم وقتی هنوز تو دلم بودی خاله مائده همش میگفت کی دنیا میای تا دست و پاهاتو لاک بزنه...آرزوش بود که دست و پاهاتو لاک بزنه... از وقتی دنیا اومدی تا چند وقته پیش به زور تونستم جلو خاله مائده رو بگیرم که اینکارو نکنه آخه میگفتن ضرر داره واست...چون همش مشغول خوردن دستت بودی و من میترسیدم ولی وقتی ایندفعه خاله مائده اومد دیگه نتونستم جلوشو بگیرم اونم با کلی سعی و تلاش موفق شد تا پاهاتو لاک بزنه چون تو همش تکون میخوردی و انگشتاتو میمالوندی به فرش هم فرش کثیف میشد هم لاکت پاک میشد ولی خاله مائده دست از تلاش برنمیداشت تا اینکه موفق شد و به این آرزوش رسید.... فدای انگشتای کوچولوت بشم که با این لاک نازتر هم شده     ...
31 مرداد 1392

پانیذ نون خور!!!!!!!!!1

پانیذ جونم عاشق نون خوردنی...وقتی نون میدم دستت تا یه مدتی مشغول نون خوردنی...مخصوصا وقتی ما داریم غذا میخوریم بعد اینکه شما غذاتو نوش جان کردی مجبوریم نون بدیم دستت تا به ما کار نداشته باشی و ما غذامونو بخوریم وگرنه میری وسط سفره میشینی.........فدای شیطونیات عاشقتم نازنینم     شرمنده عکسا بخاطر تکون خوردنای پانیذی تار شدن.. ...
31 مرداد 1392

ما برگشتیم به خونه

سلام به همه دوستای گلم منو پانیذی بعد از کلی گشت و گذار و تفریح بازم برگشتیم خونمون و دوباره مادر و دختر تنها شدیم و وقت منم به نسبت برای  گذاشتن پست جدید آزاد شد..این روزا پانیذی همش داره تلاش میکنه که راه بره تا حالا تونسته دو قدم راه بره.....و علاقه اش به راه رفتن وقتی بیشتر میشه که پسرعموش شهریار که تقریبا یک سال ازش بزرگتره رو میبینه که راه میره... منم همش باید حواسم بهش باشه تا یموقع عزیزم با سرش فرود نیاد...اینقدر دوست داره بایسته که حتی بعضی اوقات ایستاده شیر و غذا میخوره....فدای شیرین کاریات بشم من..عزیزدلمی اینم یه عکس از عشقم موقع ذوق کردن هنگام ایستادن در روز عید فطر..یه کم تاره آخه پانیذی نکه ذوق داشت همینجور تکون میخور...
30 مرداد 1392

مستقل شدن خانمی...

سلام به همه دوستای گلم  و دختر نازنینم این روزا سر منو عشقم خیلی شلوغه چون مشغوله دید و بازدید و بیرون رفتنیم و وقت نمیکنم  پست جدید بزارم براتون....به پانیذی هم خیلی خوش میگذره ...مامان فدات بشه که عاشق بیرون رفتنی و هرکی بیرون میره میپری بغلشو باهاش میری....کلی عکس ازت گرفتم که وقت نمیکنم بزارم ...وقتی برگشتیم تهران سرم خلوت میشه و عکساتو میزارم...عشق مامانی   دخترم  چند روزیه(از 92/5/22)  بدون کمک خودت زمینو میگیری و بلند میشی...وقتیم وایمیسی کلی ذوق میکنی و منتظر تشویق مایی...     امروزم (92/5/24)عزیزم اولین بستنیه زندگیتو خوردی نوش جونت عمره مامان..     &nb...
24 مرداد 1392

این چند روز.....

سلااااااااااااااااااااام به همه دوستای عزیزم و دختر ناااااااااااااااااااازم اول عید سعید فطرو به همه شما دوستای عزیزم  و دخمل نازم تبریک میگم.............دخترم سال قبل این موقع تو دلم بودی و الان تو بغلمییییییییییییییی..... خدایا شکرت بخاطرت فرشته کوچولویی که بهمون دادی   خیلی دوست دااااااااااااارم عشق مامانی.... دوم اینکه دلیل نبودنمونو بگم ...خاله مائده پانیذ جونی از شمال اومده بود پیش ما و سر منو پانیذ جونم حسابی گرم بود و اصلا وقت نمیشد تا بیام و از کارای خانم خوشگلم بگم براتون....الانم اومدیم شمال و پانیذی در گشت و گذاره...اصلا به من وقت نمیرسه تا خانمیو بغل کنم آخه همش بغل داییاشو خاله  و مامیشه و واسه اون...
19 مرداد 1392

9 ماهگیت مبارک عشق مامان

دختر نازم امروز ٩ ماهش تموم شد و وارد ١٠ ماهگیییییییییییییییییییی شد. ایشالله ١٠٠ ساله شی نه ٢٠٠ ساله شی نه اصلا ١٠٠٠ساله شی نازکم.....مامان قربونت بره ..... عاشششششششششقتم ....٩ماهه که اومدی و  با اومدنت زندیگیمونو قشنگتر و زیباتر کردی.... دوووووووووست دااااااااااااااارم   تموم هستی من   ...
10 مرداد 1392

داستانهای پانیذو باباییش

اینجا خونه مامان جون پانیذ(مامان بابا حسن)...منم از دو تا عشقام که کنار همن عکس گرفتم البته مثل اینکه پانیذی باباییشو خوابونده فداااااااااااای اون انگشت کوچیکت شم که رو پستونکته.... آخه توچقدر نازی...آخه تو چقدر دلبری............دوووووووووووووووووست داااااااااااااااااااااااارم  پانیذ مامان ...
10 مرداد 1392

گم شدن پانیذشیطون تو خونه

دیروز من تو اتاق داشتم به کارام میرسیدم خانم خانما هم پیشم بود همینطور که من مشغول بودم و حواسم بهش نبود تند تند چهاردست و پا رفت تو حال ....منم که کارم تموم شد رفتم سراغش دیدم نیست همه جا دنبالش گشتم تو حموم تو دستشویی حتی بیرونو هم نگاه کردم هیج جا نبود یدفعه هول خوردم که کجا رفته همینجورم هم صداش میکردم اصلا نبود که نبود ....یدفعه رفتم پشت میز ناهارخوریو نگاه کردم ...دیدم خانم خانما رفته اونجا نشسته  و با یه سیم مشغوله بازیه ....یعنی این همه صداش کردم جیکش در نیومد....بعدش که بغلش کردم  بهم میخنده...... یعنی این خندش چه معنی داشت؟؟؟؟ اینم یه عکس از پانیذی محض اینکه این پست بدون عکس نباشه!!!!   ...
8 مرداد 1392